اين پسر بچه، محمدحسين، فرزند كوچك شهيدسعيد سامانلو بود كه در بهمنماه سال94 در سوريه به مقام والاي شهادت نايل شد. فرزند كوچك شهيد مدافع حرم، سعيد سامانلو، هرچند در ابتداي رويارويي با ماكت پدر دقايق سختي را پشت سر گذاشت و حتي با تصاوير اشكهايش در شبكههاي مجازي، دلهاي زيادي را منقلب كرد اما حالا خاطره خوبي از نمايشگاه «ياد ياران» دارد و در طول برگزاري اين نمايشگاه چندباري براي تماشاي ماكتي كه خودش نام او را «بابا سعيد سنگي» گذاشته، رفته است.
عشق پرسوز اين فرزند شهيد به پدر قهرمانش كه حالا چند ماهي است خانه از عطر وجودش محروم مانده، بهانهاي شد تا گفتوگويي درباره خاطرات، ويژگيها و خصوصيات اخلاقي اين شهيد گرانقدر، با پدر و همسر شهيد مدافع حرم انجام دهيم كه در آستانه ماه محرم رهسپار زيارت عتبات عاليات بودند.
- امانت را به صاحبش برگرداندم
پدر شهيد سامانلو معتقد است فرزندش 3بار از مرگ حتمي نجات پيدا كرده بود كه شهيد شود
آرامش در كلامش موج ميزند. انگار نه انگار كه داغ نبود فرزندش هنوز تازه است؛ هر چند خودش شهادت سعيد را نهتنها داغ نميداند بلكه سربلندي در امتحاني ميداند كه خداوند برايش مقدر كرده است. حاجباقر سامانلو پدر شهيد سعيد سامانلو، كارمند بازنشسته و يكي از خدام افتخاري حرم مطهر حضرت معصومه(س) است؛ هرچند خود او خدمهبودن در حرم مطهر خواهر امامرضا(ع) را لقب زيادي براي خودش ميداند و ترجيح ميدهد بگويد: «جاروكش حرم بانوي والا مقام شهرم هستم». حاجباقر با عشق از خاطرات سعيدش ياد ميكند، با اين حال در انتهاي تمام خاطراتش ميگويد:«سعيد بايد ميرفت. او امانت بود. 3 بار از مرگ حتمي نجات پيدا كرد چون آن زمان وقتش نبود و لياقتش شهادت بود».
- شما جزو نخستين افرادي بوديد كه در جريان تصميم آقا سعيد براي حضور در سوريه و دفاع از حرم مطهر حضرت زينب(س) قرار گرفتيد. واكنش شما به تصميم ايشان چه بود؟
زماني كه سعيد تصميم گرفت به سوريه اعزام شود اين موضوع را با من در ميان گذاشت. اتفاقا چون او با روحيات من آشنا بود و ميدانست كه مشكلي با تصميمش ندارم اين مسئله را خيلي راحت با من مطرح كرد. من هم در پاسخ او گفتم ميداني كه من مشكلي با اعزام تو ندارم ولي خودت ميداني كه بايد اين تصميم مهم را با همسرت در ميان بگذاري. از آنجا كه همسر سعيد فرزند شهيد است هميشه با چنين ماموريتهايي مشكل داشت و چون سالها طعم بيپدري را چشيده بود هميشه ترس از ماموريتهاي سعيد داشت و دوري از او برايش سخت بود.
من هم چون در درجه اول در جريان اين مسئله بودم و در درجه دوم ميدانستم سعيد احترام ويژهاي براي همسرش قائل است رضايتم از اعزام او به سوريه را تنها در گرو رضايت همسر او قرار دادم. او هم قول داد كه رضايت همسرش را بگيرد و بعد براي اعزام اقدام كند. ديگر نميدانم به همسرش چه گفت كه او راضي به رفتنش شد اما با توجه به ميزان تدين عروسم برايم چندان دور از ذهن نيست كه او هم وقتي پاي دفاع از حرم عزيز شيعيان در سوريه را هدف كار ديد رضايت به رفتن همسرش داد.
- خود شما هم در اينباره با عروستان صحبت كرديد؟
وقتي براي نخستين بار سعيد موضوع را با همسرش در ميان گذاشت، يك روز عروسم پيش من آمد و گفت حاجآقا ميدانيد سعيد چه تصميمي گرفته؟! شما مانع او نميشويد؟ من هم به او گفتم دخترم آبروي ما به آبروي علي(ع) وصل است و فقط به اين فكر كن اگر امثال سعيد براي دفاع از حرم دختر مولايمان نروند آبرو و حيثيت كل شيعيان خدشهدار ميشود. من همه اينها را به عروسم گفتم و تصميمگيري نهايي را برعهده خودش گذاشتم.
- داغ از دستدادن فرزند را چطور تحمل كرديد و به آرامش اين روزهايتان رسيديد؟
من از قبل تولد سعيد متوجه شدم كه او امانتي دست من است و فقط بايد در طول سالهاي حياتش از او مراقبت كنم. زماني كه مادر سعيد او را باردار بود، يك شب خوابي ديدم كه فردي نوراني به من ميگفت اين فرزند امانتي در دست من و مادرش است و حتي 3 بار تأكيد كرد كه «مراقبش باشيد!». من بعد از اين خواب بهشدت منقلب شدم و براي تعبير خواب نزد بزرگي در دهمان رفتم. او از من پرسيد كه فرزندي در راه دارم يا نه و وقتي كه پاسخ مثبت را از من شنيد مكثي كرد و گفت:
«اين فرزند هديهاي از طرف خداست و بايد در تربيت او مراقب باشيد و امانت خدا را همانطور كه خواسته به او برگردانيد». بعد از به دنيا آمدن سعيد اتفاقات عجيبي افتاد و حتي او 3بار از مرگ حتمي نجات پيدا كرد و همهچيز طوري رقم خورد كه انگار قسمت او شهادت بوده و ما بايد امانتي را به اين شكل به صاحبش برميگردانديم. مجموعه اين چيزها باعث شده كه من بعد از شهادت پسرم شكرگزار خدا باشم و احساس كنم از امتحانش سربلند خارج شدهام و امانتي را به صاحبش تحويل دادهام.
- ماجراي 3 بار نجات پيداكردن شهيد سامانلو از مرگ چه بود؟
اولين باري كه ترسيديم سعيد را در كودكي از دست بدهيم مربوط به كودكي او بود كه سعيد از پشت بام تا كمر آويزان شده و در كمال تعجب به پايين پرت نشده بود تا اينكه نامادري من كه زني مومنه و با ايمان بود او را گرفت و مانع مرگش شد. چند سال بعد و در زماني كه هنوز ماشين تا اين حد زياد نبود يكبار همسايهمان درحاليكه ماشينش را روشن كرده و آماده حركت بوده متوجه ميشود چيزي زير ماشينش است و درحاليكه مقداري هم حركت كرده بود متوجه ميشود سعيد زير ماشين بوده و در كمال تعجب بچه هيچ آسيبي نديده است.
اين مسئله يكبار ديگر در بزرگسالي سعيد تكرار شد و چند سال قبل از شهادتش، درحاليكه او ساختمانسازي ميكرد با بالابر سقوط كرد و به شكل عجيبي روي تلي از خاك فرود آمد. درحاليكه اگر او روي بالابر ميافتاد يا بالابر روي او ميافتاد به هر حال جان سالم به در بردن برايش چيز عجيبي بود و به اين شكل او 3 بار از مرگ نجات پيدا كرد.
- كمي از خصوصيات اخلاقي شهيد سامانلو در نوجواني و جواني بگوييد.
يكي از بارزترين خصوصيات اخلاقي سعيد، احترام ويژهاي بود كه به من و مادرش ميگذاشت. امكان نداشت او با من و مادرش روبهرو شود و دست ما را نبوسد. با اين حال يكبار در مسجد نشسته بوديم كه سعيد با من روبهرو شد و تنها به سلام عليكي اكتفا كرد. هر چند سعيد با بوسيدن دست من و مادرش لطف بزرگي به ما داشت و ما هيچ وقت توقعي از او نداشتيم اما اين ترك عادت او من را به فكر برد.
با اين حال با خودم گفتم به هر حال جوان است و الان چون مسئوليت برگزاري اين مجلس بر گردنش بوده شايد دچار غرور شده و نخواسته جلوي مهمانهايش دست پدرش را ببوسد. در همين فكر بودم كه سعيد از بيرون مسجد به من پيامي داد و گفت پدر جان در مقابل شما 2فرزند شهيد نشسته بودند، من را ببخشيد اگر بيادبي كردم اما ترسيدم كه دل آن 2 فرزند شهيد با ديدن اين كار بشكند و به ياد پدرشان بيفتند. خاطرات ما از سعيد پر است از اتفاقات و يادگاريهاي اينچنيني كه نشاندهنده عرفان بالاي اوست.
سعيد كلاسهاي زيادي را در محضر عرفاي گرانقدري مثل آيتالله حسنزاده آملي، آيتالله مصباح، استاد توكلي و شيخ اسماعيل دولابي پشت سر گذاشت و به درجهاي از عرفان رسيده بود. سعيد هيچ وقت در زندگياش دروغ، حتي به مصلحت نگفت. سينهسوخته حضرت زهرا(س) بود و بارها ختم قرآن به نيت مادر سادات برميداشت و ارادت ويژهاي به سادات داشت. هميشه خودش را بدهكار مردم ميدانست و حتي در وصيتنامهاش اين جمله را كه نخستينبار من به او گفته بودم، خطاب به خواهران و برادرانش گفت كه «سعي كنيد هميشه بدهكار مردم باشيد».
هيچگاه فحشي از دهان او نشنيدم و بدترين ناسزاي او اين بود كه اگر از كسي ناراحت ميشد ميگفت:« خانهاتآباد چرا فلان كار را كردي؟!» تمام كودكي سعيد به كتابخواندن و تلويزيون ديدن سپري ميشد و هربار به او ميگفتيم مگر تو بچه نيستي تو هم كمي بيرون برو و با دوستانت باش، به من ميگفت: «بيرون بروم كه چشمام به ناموس مردم بيفتد و گناه كنم؟!» يكبار سعيد در دوران راهنمايي بهطور ناخواسته چشمش به زني افتاد كه ظاهرا پوشش نامناسبي داشت و بهدليل احساس گناه نزديك به يك روز تمام گريه كرده بود و چشمهايش باز نميشد.
- زماني كه سعيد نوجوان بود فكرش را ميكرديد روزي با شهادت او، لقب «پدر شهيد» را بگيريد؟
خودم نه اما سعيد از 13سالگي خودش را شهيد معرفي ميكرد و برايم جالب بود كه پس از شهادت او پيكي براي اداي احترام از طرف مقام معظم رهبري به خانه ما آمد و گفت حضرت آقا فرمودهاند بايد براي اداي احترام به خانواده شهيدي كه از 13سالگي خودش را شهيد معرفي كرده، برويد. و جالب اينكه من در جريان چنين مسئلهاي نبودم اما يكي از دوستان قديمي سعيد، عكسي در اختيار ما گذاشت كه سعيد در 13سالگي وصيتنامه نوشته و در انتها تأكيد كرده بود اين عكس نوجواني شهيد «هيچابنباقر ابن هيچ» است. بهطور كلي خودش را هيچ معرفي كرده بود و تنها براي احترام به من نام من را آورده بود.
- بهعنوان سؤال آخر ميخواهيم اشارهاي به اتفاق 2هفته پيش در نمايشگاه «ياد ياران» قم كنيم؛ ماجرايي كه باعث شد عكس نوه شما در شبكههاي اجتماعي دستبهدست شود.
ماجراي روبهرو شدن محمدحسين، نوه من با ماكت پدرش در نمايشگاه دفاعمقدس باعث ناراحتي خيليها شد. اما من وقتي با تصاوير ناراحتكننده اشكهاي نوهام روبهرو شدم فقط به ياد ناراحتي حضرت رقيه(س) افتادم. همين باعث شد با خودم بگويم ناراحتي نوه من فداي يك تار موي دختر سيدالشهدا(ع). اشكهاي محمدحسين من در برابر قد خميده و موهاي سفيدشده دختر 3 ساله حسين(ع) چيز بزرگي نبود و بيجهت نيست كه بالاي مزار حضرت رقيه(س) نوشته «ام البكاء». 3سالهاي كه با اين همه غم، لقب مادر بگيرد آبروي من و صد نسل پس از من است و اين ناراحتيها چيزهاي كوچكي است كه به هر حال نوه من هم بايد با آن روبهرو ميشد.
- او را به خدا سپردم
همسر شهيد سعيد سامانلو از دلتنگي روزهاي تنهايياش ميگويد
شهادت هميشه در زندگياش نقش پررنگي داشته. سالهاي سال لقب فرزند شهيد داشته و بعد از12 سال از زندگي مشتركش لقب همسر شهيد هم گرفته است. با اين حال معتقد است كه همسر شهيدبودن سختتر از فرزند شهيدبودن است. سارا سادات رباط جزي، همسر شهيد مدافع حرم سعيد سامانلو در حالي اين روزها براي فرزندانش علي و محمدحسين هم مادر است هم پدر كه تنها خواستهاش از همسرش در روز خواستگاري اين بوده كه هيچ وقت تنهايش نگذارد. اما او حالا طوري خودش را تسليم خواست خدا ميداند كه حتي دوست دارد شرايط طوري برايش رقم ميخورد كه بتواند مثل همسرش در سوريه حاضر شود و به اندازه خودش سهمي در دفاع از حرم مطهر حضرت زينب(س) داشته باشد.
- قبل از هر چيز از نحوه آشناييتان با شهيد سعيد سامانلو و ازدواجتان با ايشان صحبت كنيد.
من فرزند شهيد بودم و سالها از فروشگاه 15خرداد قم كه خانواده شهدا دفترچه آن را داشتند خريد ميكرديم. پدر آقاسعيد هم مسئول فروش اين فروشگاه بودند و ما به واسطه رفتوآمد مداوم به فروشگاه با حاج آقا آشنا بوديم و سلامعليك داشتيم. يكبار وقتي مادرم تنها به فروشگاه رفته بودند پدرشوهرم از ايشان پرسيده بودند كه حاج خانم كم پيدا هستيد كه مادرم گفته بود دخترم دانشگاه قزوين قبول شده و ما براي اينكه كنار او باشيم به قزوين رفتهايم.
همين حرفها مقدماتي شده بود تا حاج آقا موضوع خواستگاري را پيش بكشد. مادرم هم چون سالها حاج آقا سامانلو را ميشناخت آنها را به خانهمان در قزوين دعوت كردند و خانواده آقا سعيد براي خواستگاري به خانه ما آمدند. من آقاسعيد را نخستين بار در مراسم خواستگاري ديدم و آنقدر از اخلاقيات او خوشم آمد كه جواب مثبت را دادم.
- در شب خواستگاري درخواستي هم از آقاي داماد كرديد؟
وقتي براي صحبتكردن به اتاق رفتيم آقا سعيد به من گفتند چه خواستههايي داريد؟ و من گفتم بهتر است شما اول خواستههايتان را بگوييد. وقتي شروع به صحبت كرد ديدم كه در صحبتهايش تمام خواستههاي من را حتي كاملتر از چيزي كه در ذهن خودم بود مطرح كرد. من هم گفتم شما همه خواستههاي من را گفتي اما من فقط يك درخواست دارم و آن اين است كه هيچ وقت من را تنها نگذاريد. وقتي اين را گفتم آقا سعيد خيلي تعجب كرد و گفت:
اين يعني چه؟ گفتم يعني هيچ وقت نميريد! او خيلي از اين صحبت من تعجب كرد و گفت: مگر ميشود من چنين چيزي را تعيين كنم و عمر فقط و فقط دست خداست. با اين حال من چون فرزند شهيد بودم و مشكلات مادرم و خودم را ديده بودم هميشه ترس از نبود و از دستدادن همسر آيندهام را داشتم. با اين حال آن شب آقاسعيد گفت مرگ را به خدا بسپارم اما به من قول داد تا زماني كه زنده است چيزي برايم كم نگذارد و با تمام وجودش دوستم داشته باشد.
- باوجود اين همه حساسيت چطور به رفتن شهيد سامانلو به سوريه رضايت داديد؟
رضايتگرفتن آقا سعيد از من هم براي خودش ماجرايي داشت. او تصميمش را گرفته بود و حدود 2ماه روي ذهن من كار ميكرد تا براي رفتنش رضايت قلبي داشته باشم. با وجود تمام ترسي كه از نبودنش داشتم ابتدا به او گفتم ميبيني كه من شاغلم و همين حالا هم نگهداري از بچهها برايم سخت است واي به حال اينكه شما هم نباشي و همه مسئوليتها گردن من بيفتد. با اين حال خود او ميدانست حرف اصليام چيست.
او مدتها به هر بهانهاي سر اين موضوع با من حرف ميزد و من هر بار دلم راضي نميشد. حتي يكبار آقا سعيد خيلي جدي به من گفت كاري نكن كه فكر كنم انتخابم اشتباه بوده. با همه اينها حرف من هم نه بود. يك روز كه آقا سعيد براي پيش كشيدن حرف اعزام مقدمهچيني ميكرد بيمقدمه به من گفت ديروز كجا بودي؟! من با تعجب كمي فكر كردم و گفتم با مادرم به روضه رفته بودم. ناگهان او خيلي جدي گفت كه مسلمانبودن و شيعه بودن فقط به اين است كه روضه برويم و اشك بريزيم؟ مدام ميگوييم اگر ما روز عاشورا بوديم حتما در لشكر امامحسين(ع) بوديم اما حالا كه وقت امتحان است جا ميزنيم. اين حرف را كه به من زد ديگر سكوت كردم و فقط ياد غريبي حضرت زينب(س) افتادم و همان شب گفتم راضيام بروي.
- كمي از خصوصيات اخلاقي شهيد سامانلو بهعنوان همسر و پدر توضيح دهيد.
هميشه به او ميگفتم تو نمونه بارز يك مرد سنتي مدرن هستي! او در عين اينكه به يكسري مسائل بهشدت پايبند بود اما به شكل ويژهاي مرد بزرگي بود و خيلي خوب ميدانست كه بايد چطور با همسرش رفتار كند و چه برخوردي با فرزندانش داشته باشد. برايش خيلي مهم بود كه هرماه بچه را به آتليه ببريم و عكسهايش را به ديوار اتاقش بزنيم و مراحل رشدش را ثبت كنيم. گاهي اوقات حتي زماني كه ماموريت بود با من تماس ميگرفت و ميگفت:
«خانم امروز چهارم است يادت نرود بچه را ببري آتليه». حتي زماني كه سوريه بود هر وقت كه به تلفن ميرسيد تماس ميگرفت و خيلي عادي شرايط ما را ميپرسيد و مثلا ميگفت: «يادت نرود فلان چيز را در كيف مدرسه علي بگذاري!» او توجه ويژهاي به سادات داشت و چون من هم سادات بودم احترام ويژهاي برايم قائل بود و هميشه با ذوق ميگفت افتخار ميكنم كه داماد حضرت زهرا(س) شدهام. هميشه چند روز قبل از عيد غدير شور و هيجان زيادي داشت و حتي اگر ماموريت داشت مرخصي ميگرفت و ميگفت: «همسر سادات هستم و ميخواهم در روز عيد سادات كنار همسرم باشم».
- با وجود اين همه ذوق حتما عيد غدير امسال برايتان خيلي سخت گذشته است.
دقيقا خيلي. به سعيد فكر ميكردم كه امسال نيست و حتما اگر بود فلان كار را ميكرد و براي مهمانهايي كه به خانهمان ميآمدند ذوق داشت. يك روز قبل از عيدغدير در خواب او را ديدم كه از در وارد شد و چند اسكناس 2 هزار توماني به من داد و گفت اينها را بگير فردا ميخواهي عيدي بدهي. بعد از اين خواب خيلي منقلب شدم و با خودم گفتم درست است كه آقا سعيد پيش ما نيست اما مثل هر سال ذوق عيد غدير را دارد و اين خيلي دلم را خوش و حالم را خوب كرد.
- با وجود نبود حضور فيزيكي شهيد سامانلو حتما به شكل روحي و رواني ارتباطاتي با او داريد. چطور خيالتان آرام ميشود كه حواس او به شما و فرزندانتان هست؟
شايد باورتان نشود اما بارها برايم مشكلات و گرفتاريهايي پيش آمده كه سعيد نشانههايي به من داده تا بتوانم درست تصميم بگيرم يا مشكلات خودشان حل شدهاند. چند وقت پيش پسر كوچكم محمدحسين به شكل بدي بيمار شد و وقتي او را به بيمارستان بردم پزشك معالج دستور به بستري داد و گفت گلوي محمد حسين بهشدت عفونت كرده و اين عفونت به سينهاش زده و همين باعث شده بود پسرم در تب بسوزد.
با اين حال من اجازه ندادم بچه را بستري كنند و اجازه گرفتم بچه را به خانه ببرم و شب اگر حالش بدتر شد او را دوباره به بيمارستان بياوريم. بعد از اينكه از بيمارستان آمديم من كنار محمد حسين خوابيدم و در عالم خواب و بيداري ديدم كه بخشي از سقف خانه ما بازشد و حالت فرفرهاي با چرخش شديد پيدا كرد و سعيد از اين محل پايين آمد و درحاليكه ظرفي دستش است ما را نگاه كرد اما همين كه ديد ما هم متوجه حضور او هستيم دوباره از طريق همان كانال شروع به بالا رفتن كرد.
در اين حالت من و بچهها به سمت او دويديم و پاهايش را نگه داشتيم و من با حالت التماس به او گفتم كجا ميروي؟ تا حالا كجا بودي؟ اصلا حال ما را ميپرسي؟ محمدحسين مريض است. در همين لحظه آقاسعيد به من گفت من بايد بروم اما براي محمدحسين يك ظرف خربزه آوردهام. ديگر يادم نيست در خواب آقا سعيد خربزه را به محمدحسين داد يا نه اما در كمال تعجب وقتي صبح بيدار شدم هيچ اثري از بيماري در بدن محمد حسين نبود و حتي وقتي با پدر شوهرم او را به دكتر برديم پزشك معالج باورش نميشد كه اين همان بچه ديروز باشد.
- حالا كه حرف محمدحسين شد، فلاشبكي به شب روبهروشدن او با ماكت پدرش در نمايشگاه «ياد ياران» بزنيم. ديدن اشكهاي حاصل از دلتنگي محمدحسين حتما دل شما را هم به آتش كشيد. آن شب را توصيف كنيد.
نمايشگاه ياد ياران كه ويژه دفاعمقدس است هر سال در قم برگزار ميشود و ما هر سال همراه با آقاسعيد به اين نمايشگاه ميرفتيم. امسال هم طبق عادت هر سال به آنجا رفتيم كه آن اتفاق افتاد. در طول مسير بازديد، بالاي يك تپه، ماكت آقا سعيد را ساخته بودند. در حال نزديك شدن به آن قسمت بوديم كه محمد حسين شروع به جيغ زدن كرد و با گريه گفت: «بابام اونجاست». «بابام اومده». او جيغ ميزد و اشك ميريخت و از تپه خاكي بالا ميرفت.
من در آن لحظات هيچ كاري از دستم برنميآمد و فقط اشك ميريختم با اين حال به همه اطرافيان گفتم كاري به محمد حسين نداشته باشيد و بگذاريد بالا برود چون اگر او را بگيريد فكر ميكند پدرش واقعا آنجا بوده و يكبار ديگر پدرش را از او گرفتهايد. جالب اينكه محمد حسين بعد از آن همه اشك و گريه، كمي بعد آرام شد و كلي عكس با ماكت پدرش گرفت. حالا هم اسم نمايشگاه را گذاشته: «آنجا كه بابا سعيد سنگي هست!» و در طول برگزاري نمايشگاه بارها ما را مجبور كرده او را به نمايشگاه ببريم تا بابا سعيد سنگياش را ببيند.
- بهعنوان سؤال آخر ميخواهيم از شما درباره فيش حقوقي آقا سعيد بپرسيم. افراد زيادي هستند كه شنيدهاند مدافعين حرم در ازاي حقوقهاي چندين ميليوني رهسپار سوريه ميشوند. پاسخ شما به اين موضوع چيست؟
قبل از هر چيز بايد بگويم براي آدميزاد جان آنقدر عزيز است كه بهخاطر ميلياردها تومان هم حاضر نيست جانش را به خطر بيندازد. ضمن اينكه بهعنوان يك همسر شهيد مدافع حرم بايد بگويم در طول اين مدت به جز حقوق معمول قبل از شهادت همسرم، ريالي به من و فرزندانم پرداخت نشده كه البته اين مسئله نهتنها براي يك شهيد حتي براي يك كارمند كه به مرگ عادي از دنيا ميرود هم چيز غيرطبيعي نيست چرا كه خانواده متوفي بنا به قانون ميتوانند حقوق سرپرست خانوارشان را دريافت كنند. با اين حال مدافعين حرم هيچ پول اضافي بر حقوق عاديشان بهعنوان حقالزحمه دفاع از حرم دريافت نميكنند و افرادي را كه چنين موضوعاتي مطرح ميكنند را تنها به خدا واگذار ميكنم.
نظر شما